محل تبلیغات شما

در این چند روز که دسترسی به اینترنت نداشتم،هفته ی کیشلوفسکی را می گذراندم.از آنجایی که اینجا از زندگی معمولی و حوصله سربر خودم معمولی تر و خلوت تر و بی کس و کار تر است،می خواهم بگویم چه شد که تصمیم گرفتم کیشلوفسکی را ببینم.همه چیز از یک خواب شروع شد،خواب دیدم یکی از آشنا هایم به من می گوید"کشتن" را دیده ای؟و من در خواب خودم را تکه پاره می کنم که بگویم "کشتن" را نه ام "فیلم کوتاهی درباره ی کشتن" را دیدم  و عجب فیلمی است.صبح بیدار می شوم و ابدا به خاطر نمی اورم که همچنین خوابی را دیده ام،اما بعد ناگهان یادم می افتد و همین کافی بود تا من بروم و آن فیلم را ببینم.هر چه در این پست است،چکیده ای از مرور چند فیلم کیشلوفسکی و خود کیشلوفسکی است.فیلم اول "فیلم کوتاهی درباره ی کشتن" بود که اتفاقا پر بود از جزییاتی که مخاطب را روانی می کند به ویژه رنگ تصویر،آن سبز روانی کننده و وقتی که سبز و اکر با هم مخلوط می شدند و دیوانه وار ترین ترکیب رنگی صحنه ای است که آب رودخانه را می بینیم که سمتی چپ آن سبز و سمت دیگرش قرمز است.یا همان شیوه ی ربط دادن سه داستان مجزا به هم خودش مهارتی بود که کیشلوفسکی مثل خودش از پسش برامد،دقیقا مثل خودش!این را بگویم که من این فیلم را بدون زیر نویس دیدم،فکر کنم زبان فیلم بلغاری یا یک همچین چیزی بود.تجربه ی خوبیست.ادم می فهمد تصویر چه می گوید تا ادم ها و دیالوگ ها که البته این فیلم کم دیالوگ است اما دیالوگ های پرباری دارد.از این قضایا بگذریم باید بگویم ارتباط برقرار کردن بین شخصیت ها و ربط دادن شخصیت ها به هم در بهترین نقطه ی ممکن از فیلم اتفاق افتاد،دقیقا همانجا که ما به شناختی که از سه شخصیت لازم بود رسیده بودیم و حالا قکر می کردیم که توصیف و کش دادن بس است،باید یک اتفاقی بیافتد!تیره شدن تصویر و تمایل رنگ ها به سمت سبز تیره تر و اکر، یعنی اتفاقی قرار است بی افتد و البته طنابی که دور دست فرد مذکور پیچیده شد و ایجاد تعلیقی که ادم را یاد هیچکاک می انداخت.صحنه های بعد از حادثه که مربوط به محاکمه و اعدام فرد مذکور می شد،انگار اکر تر شده بود."قاتل" دیگر سرکشی اول فیلم را نداشت،انگار دیگر آن شخصیت توصیف شده را نمی شناختی.صحنه ی اعدام،آرام بود و بی سر و صدا،منتظر مرگ بودی و از اینجا به بعد جزییات بودند که اتفاق را برایت در فقدان انتظار جذاب می کردند.صحنه ی اخر و بالاخره دیدن نور مطلق در فیلم شبیه یک هشدار بود.یا شاید هم یک پایان بی شکوه برای عملی که اگر اتفاق نیافتد،دیگران باعث حادث شدنش می شوند.

فیلم بعدی"فیلم کوتاهی درباره ی عشق" است،تعلیق فیلم قبلی را نداشت و رنگ هایش کمی سرد تر و خسته تر از فیلم قبلی بود.داستان،داستان خلاقانه ای بود.اما راستش را بخواهید به اندازه ی قبلی به من نچسبید.بخواهم کمی به شخصیت هه بپردازم باید بگویم پسر عاشق عجیب و ساده ای بود،در دلش هیچ چیز نبود و حتی هنگام خودکشی،در معمولی ترین حالت و وضعیت دست به این عمل زد و این برای من خوشایند بود.

در کل کیشلوفسکی توانایی عجیبی در بازنمایی احساسات دارد،این را در فیلم آبی اش بیشتر می توان فهمید.همچنین رنگ برای او اهمیت زیادی دارد و به تک تک جزییات حتی بی اهمیت"که از نظر مخاطب بی اهمیت" است توجه زیادی می کند و مهم تر از همه اینکه چیزی که تحویل مخاطب می دهد برایش مهم است و البته خودش هم برای چیزی که ساخته است اهمیت قاعل می شود.

فیلم بعدی را نمی گویم،حتی نامش را،دلتان خواست خودتان بروید ببینید،دیگر به من چه:)))))

شاید بعدا راجع به سه گانه اش هم مفصل برایتان روده درازی کنم.چاره ای هم ندارم.

در دنیای تو ساعت چند است.صفی یزدانیان.

فصل جدید ریک و مورتی.

سینمای مارول یا همان"شهربازی" که اسکورسیزی گفت!

فیلم ,ی ,تر ,هم ,کیشلوفسکی ,ها ,تر و ,درباره ی ,کوتاهی درباره ,کشتن را ,به من ,فیلم کوتاهی درباره

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها