محل تبلیغات شما



ساعت دوازده و بیست و دو دقیقه است.آخرین پست پرویز جاهد را همین الان دیدم که نوشته بود:"کاش گوزن بودم و در این دشت می چریدم." جمله اش شبیه روزی بود که نشستم و در دنیای تو ساعت چند است را دیدم،گفتم بد نیست کمی روده درازی کنم.

صفی یزدانیان کارگردانی است که کمتر جبهه می گیرد،بهتر است بگویم اصلا.نمی دانم میتوانم نام رویای شخصی را به فیلم هایش بدهم یا نه این هم یک جور کلیشه است.به هر حال من فکر میکنم فیلم هایش بوی نم می دهند!در دنیای تو ساعت چند است،با اینکه روایت و داستان یک چاشنی که الان نمی دانم چیست را کم داشت،برای یک بعد از ظهر بیکار فیلم خوبی است.روند پیش روی داستان و نحوه ی فیلمبرداری،یکنواخت بود.انگار یک سری چیزها تکرار می شدند با اینکه با هم تفاوت داشتند.نمی دانم چطور باید این چاشنی"که هنوز نمی دانم چیست و در فیلم کم است" را توضیح دهم.اما می دانید ما بیشتر از اینکه در فیلمبرداری،تدوین و یا تصویر غافلگیر شویم،ممکن است کمی با خود داستان و محتوایش یک جوریمان شود و یا بگوییم "این طور دیدن هم لذت بخش است".

گمان میکنم برای توضیح این قضیه باید از همان"رویا ی شخصی" استفاده کنم.یا مثلا بگویم لطافتی که صفی یزدانیان تنها با داستان و دیالوگ و اندکی خلاقیت در بازیگردانی،بازنمایی کرده است.

و همین 


راستش را بخواهید دیشب فیلم را دانلود هم کردم اما وقتی تیزر فصل چهارم را دیدم،تصمیم به دوره ی فصل های پیشین گرفتم.

می دانم در برابر فیلمی که دانلود کردم ریک و مورتی دیدن مضحک و مسخره است.اما من هم کم مسخره نیستم.

تا روده درازی بعدی خداحافظ!


از بعد از صحبت های اسکورسیزی درباره ی سینمای مارول و عنوان "شهربازی"به آن ها دادن،هر جا می روی دسته ای از آدم ها نشسته اند و در این باره حرف میزنند.برخی خیلی محکم از اسکورسیزی دفاع می کنند و برخی که ته دلشان مارول پسندند،می گویند"خب این بخش کاملا سلیقه ایست!" برخی دیگر هم کلا منتظرند ببینند اکثریت دست کیست!

درست است سینما بخش های مختلفی دارد و مارول بخشی از سینما است و این هم درست است که نحوه ی رویارویی با سینما متفاوت است و سرگرمی هم یکی از رویکرد های سینما ست،اما واقعا تا به حال کسی به این فکر کرده است که "من با چه چیزی سرگرم می شوم؟اصلا واقعا سرگرم می شوم؟یا سرم کلاه می رود؟".از همین الان بگویم،نمی خواهم بگویم کسانی که مارول می بینندو اونجر و این قضایا را دنبال میکنند ،آدم هایی سطح پایین و فلانند و اصلا نمی خواهم جبهه بگیرم.اصلا راهش هم جبهه گرفتن نیست.بیایید یک سری چیز ها را با هم مرور کنیم،همین.

سری بتمن نولان که ساخته شد،برخی سر و دست شکاندند و جامه دریدند که لامصب عجب چیزیست و انگار مارول خیلی بیشتر از پیش طرفدار پیدا کرد.جوکر هم بعد از آن قضیه محبوب دل ها شد.انگار یک جور نماد بیخودی و الکی از تنهایی و انزوا و خشونت و خلاصه باب میل تینج های امروز و دیروز و هر روزه!!!جز بتمن هایی که نولان ساخت،به علت استقبال زیاد ملت،خیلی فیلم های دیگری در سینمای مارول ساخته شد که حالا یا خوب بودند یا در چشم طرفداران مارول و نولان،با کیفیت نبودند."جالب است بدانید جرد لتو مزخرف ترین بازیگر جوکر بعد از سخنان اسکورسیزی با نقش جوکر خداحافظی کرد،و این دقیقا مثال طرفدارانی است که منتظرند ببینند اکثریت دست کیست بعد عمل کنند!"حالا هم اونجر و این سری سریال ها جایگاه محبوبی را بین طرفدارانشان پیدا کردند.

خلاصه این همه روده درازی کردم که بگویم الان خیلی ها با مارول سرگرم می شوند.پیش از این هم همینطور بود اما پیش از حرف های اسکورسیزی اگر در جمعی می گفتی" مارول؟جوکر؟بت من؟اونجر؟برو بابا!" اگر کتک نمی خوردی،حتما تیکه ی درشتی بهت می انداختند که "کلاسش به این فیلم ها نمی خورد!" و بعد تمام می شد.اما حالا انگار اسکورسیزی اکثریت را میخواهد تغییر دهد"حتی بیخودی و الکی".الان اگر در جمعی همان جمله ی قبلی را تکرار کنی،با تو موافقت می کنند و تلاش می کنند و تلاش می کنند بیشتر با شما هم صحبت شوند.اگر گفتید چرا؟چون اسکورسیزی گفته است!!!و اکثریت و اعتبار این بار با اسکورسیزیست و اهمیتی ندارد اشتباه بگوید یا درست!!

اضافه=پیش از این راجع به سرگرمی در سینما یا تفکر و فلان در سینما نوشته بودم،الان فقط این ها را نوشتم که بدانید در یک جمع چگونه حرف بزنید که طرد نشوید!!!!!!

 


با دیدن عکس های فیلم ال کامینو: یک فیلم برِکینگ بَدی»، دستپاچه نشوید و لایک نکنید. دیالوگ والتر به جسی در زیر این عکس، حرف بنده به خود فیلم و سازندهٔ آن است. دوستان ِ دوستدار ِ سریال برِکینگ بَد» و کمی کلی تر، خیل عظیم عجیبی که سریال دیدن را معادل مطالعات سینمایی می پندارند و به کلی ماهیت مصرفی» هر نوع سری محصولات را از یاد می برند، درجا لایک نکنند. با تمام آن چه از کلیات و برخی جزئیات سریال می دانستم، فیلم ال کامینو» را دیدم و اگر وقت و حوصلهٔ اضافی داشتم که درباره اش نقدی در نشریات سینمایی بنویسم، عنوان اش می توانست چنین باشد: مهمل را با ذکر مثال، تعریف کنید»!
.
به جلوه‌های مختلف دور هم باشیم» در سینمای ایران می توپیم و حواس مان نیست که دنیا دارد به همین سمت پس می رود. شخصیتی که با  یادآوری اسارت اش در قفس حتی وسط درگیری هم اشک اش جاری می شود، مثلاً قهرمان/ضدقهرمان است و دوئل کاملاً کور و خلق الساعه بین او و یکی از دو شریک ی اش، برای ویکی پدیا و حضرات مورخ و منتقد، کافی ست تا فیلم را نئووسترن» تلقی کنند!
.
سر زدن ِ تک سکانسی ِ والتر وایت به دنیای فیلم، لابد به عنوان آدم اصلی سریال برای هر بینندهٔ سریال مانند ناگهانی دیدن ِ یک ستارهٔ محبوب اش در اماکن عمومی، مهیج است و حضور تک پلانی ِ دوست-دختر جسی هم لابد تماشاگر/هوادار را به جیغ و هورا می اندازد
.
اگر هنوز تردید دارید که دنیا با انتقال بازی های سری دوزانهٔ صنعت سریال سازی به سینما دارد پس می رود، این تکه از یک ریویو دربارهٔ فیلم را بخوانید:
"گرچه فیلم حال و هوا و سبک بصری متفاوتی دارد و ضرباهنگی سریع تر از اغلب قسمت های سریال (که از یک فیلم بلند همین انتظار می رود) به لطف فیلمنامه و کارگردانی استادانهٔ وینس گیلیگان و بازی جسورانه و قوی و چندلایهٔ ارن پل، این مؤخرهٔ افزوده شده کاملاً ارزش برند زدن به سیم آخر» (یا همان برِکینگ بَد») را دارد"/ ریچارد روپر در 'شیکاگو سان تایمز' /ترجمهٔ رضا حسینی
.
خب، روراست اگر خالق آن سریال، کارگردان همین فیلم است که مدل ماشین زیرپای جوان-اول اش شده نام فیلم و تصمیم های کاملاً تصادفی و بی نگرش این جوان - مثل روش های چلمنانهٔ تهیهٔ هزار و هشتصد دلاری که کم دارد- یا کلیشه هایی چون بازی ان و کُلفَت کُشی زندانبان، نهایت توان قصه سازی این کارگردان است، پس منوچهر هادی هم فیلمساز/سریال ساز قابلی ست. اگر بازی چندلایه همین عملیات گشادسازی ِ حفره های بینی ست، پس محمد صادقی در خواب و بیدار» هم باهوش ترین پلیس تاریخ سینمای دنیاست
امیر پوریا.


تیزر مستند درخت زندگی را ببینید.بیست و نهم مهر ماه این مستند روی پرده سینماها هنر و تجربه نمایش داده می شود.

حرف تکراری است،و سودی در تکرار نیست.سمتی از عقلم می گوید بگو و سمتی دیگر نه،اما من می گویم برای آن تعداد معدودی که تا به حال با این حرف تکراری رو به رو نشده اند.هنر و تجربه فرصت خوبی ست برای دیدن،گاهی ریسک است و گاهی هم نه.سینمای ایران دیگر جای نفس کشیدن ندارد_حتی جای ریسک هم ندارد_اما هنر و تجربه فرصت رسیدن اکسیژن تصویر به مشامتان را می دهد.مثل این است که کودکی در شلوغی خیابان گم شده است و دنبال کسی می گردد که حداقل برای یک ساعت به او اعتماد کند.


_so,what do you belive in?

+ and death.

یک زمانی بود ما مرده ی وودی الن و دیوانه صراحتش با خود و تماشاگر بودیم.از آن زمان خیلی گذشته است،ما هنوز به وودی الن ارادت داریم اما جور دیگری به تماشای فیلم هایش می نشینیم!حقیقتا وودی الن هم خیلی پیر شده است و این دلیل نمی شود که ما ارادتمان را نسبت به ایشان از دست داده باشیم!

همین دیگر.بیشتر از این از ارادتم نمی توانم بنویسم.

اضافه:یادم رفت بگویم دیالوگ برای فیلم love and death می باشد.


یک وقتی هست آدم می نشیند جلوی تلوزیون و برنامه ی پف فیلم شبکه ی نهال را می بیند و منتظر می ماند تا کارتون شروع شود.فیلم با صدای یک کوالای بازیگوش شروع می شود."آدم" فکر می کند قبلا صدای یک کوالای بازیگوش و ماجراجو،شروع هیجان انگیز تری بود،فکر "آدم" بهتر است بگویم "آدم کوچک" هزار جا می رفت که این قهرمان موقت،قرار است این بار چه گندی بالا بیاورد و بعد به بهترین و با شکوه ترین شکل ممکن نه تنها خودش را بلکه دیگران را هم از آن گند برخاسته از کله خرابی و جسارتش،در بیاورد.اما حالا انگار فرق می کند.خود "آدم" الان وسط گندی که به بار اورده است،مثل همان مارمولک احمق دست و پا می زند.اسم گندش را جسارت نمی گذارد و فکر میکند این گند برخاسته از "گنده گوزی" است نه شجاعت و جسارت.قهرمان موقت وسط بیابان گندی که به بار اورده است،سرگردان است و اگر "آدم کوچک" بود،ته دلش بی صبرانه منتظر آن سفیدی بعد از سیاهی،شادی بعد از غم،شجاعت بعد از ترس و از این قبیل چیزها می شد.اما "آدم" طور دیگری فکر میکند،قهرمان فیلم برایش مهم نیست،اول و اخرش یک سری تصویر احمقانه ی نقاشی شده است،خودش را در بیابان تماشا می کند،بی صبرانه منتظر آن چرت و پرت هایی که قبلا گفتم نیست،همنوعانش برایش اهمیتی ندارند چون می داند حتی کمک کردن هم از سر خودخواهی است،رویا در سرش خشکیده است،به تصمیمش یا همان "گنده گوزی" اش فکر میکند،نتیجه ای ندارد.می داند که نتیجه ای ندارد.قهرمان موقت می خواهد همه را نجات دهد، "آدم کوچک" دیوانه ی نجات دادن بود،اما "آدم" حتی دلش نمی خواهد به نجات فکر کند،ته فکرش حتی از این چیزها عصبانی هم می شود.

قهرمان موقت،داستانش تمام می شود،بقیه از او راضی اند چون نجاتش دادند،خودش از خودش راضی است چون تن به تصمیم برخاسته از جسارتش داده است،چیزها حتی به طور موقت برای او خوب است."آدم" می داند که نه مفاهیم عینی می شوند و نه گنده گوزی ها به نتیجه می رسد.بهتر است تلوزیون را خاموش کند و به دست و پا زدن در گندی که زده است ادامه دهد.

اگر "آدم" و "بزرگ" هستید،دست از کارتون دیدن بردارید،چیزهایی که راجع به کودک درون و حس بازیافته می گویند، است،به دست و پا زدنتان ادامه دهید.


هپی:به نظر من تو اگه دست به یه کار حسابی بزنی،مقصودم اینه که توی اون کار برای تو آینده ای هست؟

بیف:هپی بذار بهت بگم من نمیدونم آینده یعنی چی،من نمیدونم باس چی بخوام.

هپی:مقصودت چیه؟

بیف:خب دیگه،من شش هفت سال بعد از دبیرستان همش کار می کردم.کارمند کشتیرانی شدم.فروشنده شدم،و خلاصه هر جور کاری کردم.این یه زندگیه پستیه.ادم صبح های گرم تابستون سوار تراموا بشه،بره سرکار،تمام زندگیش حساب صنار سه شاهی رو داشته باشه،یا امش تلفن بزنه.بخره یا بفروشه.پنجاه هفته ی سال جون بکنه،بلکه دو هفته مرخصی بگیره.اما من همیشه آرزو داشتم که تو بیابونا کار کنم.توی هوای آزاد پیرهنمو دربیارم.اینجا ادم همش باس یه کاری کنه که از بقیه جلو بزنه.تا بتونه برای خودش اتیه ای درست کنه،تو اینجوری میخوایی اتیه تو درست کنی؟


نقاشی چیست؟اغراق کرده ایم اگر بگوییم نقاشی دادن است؟و این شورانگیز ترین کوشش آدمی برای شکل موضوع،می تواند دلیل موجهی برای درک این مسئله باشد که چرا کتاب های تاریخ هنر را نه بر اساس معماری یا ادبیات بلکه اساسا بر پایه ی نقاشی نوشته اند.هر بدنی که به منزله ی یک هنرمند بزرگ می شناسیم،بستری برای جنگ میان شکل و زندگی،روح و جسم و زمین و آسمان بود.به قول بکت تاریخ نقاشی_هنر،تاریخ شکست خوردن و رنج کشیدن است.تاریخ ناتوانی و عجز و البته به ناچار بیان کردن،به امر نمادین تن دادن،معنا ساختن و زیستن!


در این چند روز که دسترسی به اینترنت نداشتم،هفته ی کیشلوفسکی را می گذراندم.از آنجایی که اینجا از زندگی معمولی و حوصله سربر خودم معمولی تر و خلوت تر و بی کس و کار تر است،می خواهم بگویم چه شد که تصمیم گرفتم کیشلوفسکی را ببینم.همه چیز از یک خواب شروع شد،خواب دیدم یکی از آشنا هایم به من می گوید"کشتن" را دیده ای؟و من در خواب خودم را تکه پاره می کنم که بگویم "کشتن" را نه ام "فیلم کوتاهی درباره ی کشتن" را دیدم  و عجب فیلمی است.صبح بیدار می شوم و ابدا به خاطر نمی اورم که همچنین خوابی را دیده ام،اما بعد ناگهان یادم می افتد و همین کافی بود تا من بروم و آن فیلم را ببینم.هر چه در این پست است،چکیده ای از مرور چند فیلم کیشلوفسکی و خود کیشلوفسکی است.فیلم اول "فیلم کوتاهی درباره ی کشتن" بود که اتفاقا پر بود از جزییاتی که مخاطب را روانی می کند به ویژه رنگ تصویر،آن سبز روانی کننده و وقتی که سبز و اکر با هم مخلوط می شدند و دیوانه وار ترین ترکیب رنگی صحنه ای است که آب رودخانه را می بینیم که سمتی چپ آن سبز و سمت دیگرش قرمز است.یا همان شیوه ی ربط دادن سه داستان مجزا به هم خودش مهارتی بود که کیشلوفسکی مثل خودش از پسش برامد،دقیقا مثل خودش!این را بگویم که من این فیلم را بدون زیر نویس دیدم،فکر کنم زبان فیلم بلغاری یا یک همچین چیزی بود.تجربه ی خوبیست.ادم می فهمد تصویر چه می گوید تا ادم ها و دیالوگ ها که البته این فیلم کم دیالوگ است اما دیالوگ های پرباری دارد.از این قضایا بگذریم باید بگویم ارتباط برقرار کردن بین شخصیت ها و ربط دادن شخصیت ها به هم در بهترین نقطه ی ممکن از فیلم اتفاق افتاد،دقیقا همانجا که ما به شناختی که از سه شخصیت لازم بود رسیده بودیم و حالا قکر می کردیم که توصیف و کش دادن بس است،باید یک اتفاقی بیافتد!تیره شدن تصویر و تمایل رنگ ها به سمت سبز تیره تر و اکر، یعنی اتفاقی قرار است بی افتد و البته طنابی که دور دست فرد مذکور پیچیده شد و ایجاد تعلیقی که ادم را یاد هیچکاک می انداخت.صحنه های بعد از حادثه که مربوط به محاکمه و اعدام فرد مذکور می شد،انگار اکر تر شده بود."قاتل" دیگر سرکشی اول فیلم را نداشت،انگار دیگر آن شخصیت توصیف شده را نمی شناختی.صحنه ی اعدام،آرام بود و بی سر و صدا،منتظر مرگ بودی و از اینجا به بعد جزییات بودند که اتفاق را برایت در فقدان انتظار جذاب می کردند.صحنه ی اخر و بالاخره دیدن نور مطلق در فیلم شبیه یک هشدار بود.یا شاید هم یک پایان بی شکوه برای عملی که اگر اتفاق نیافتد،دیگران باعث حادث شدنش می شوند.

فیلم بعدی"فیلم کوتاهی درباره ی عشق" است،تعلیق فیلم قبلی را نداشت و رنگ هایش کمی سرد تر و خسته تر از فیلم قبلی بود.داستان،داستان خلاقانه ای بود.اما راستش را بخواهید به اندازه ی قبلی به من نچسبید.بخواهم کمی به شخصیت هه بپردازم باید بگویم پسر عاشق عجیب و ساده ای بود،در دلش هیچ چیز نبود و حتی هنگام خودکشی،در معمولی ترین حالت و وضعیت دست به این عمل زد و این برای من خوشایند بود.

در کل کیشلوفسکی توانایی عجیبی در بازنمایی احساسات دارد،این را در فیلم آبی اش بیشتر می توان فهمید.همچنین رنگ برای او اهمیت زیادی دارد و به تک تک جزییات حتی بی اهمیت"که از نظر مخاطب بی اهمیت" است توجه زیادی می کند و مهم تر از همه اینکه چیزی که تحویل مخاطب می دهد برایش مهم است و البته خودش هم برای چیزی که ساخته است اهمیت قاعل می شود.

فیلم بعدی را نمی گویم،حتی نامش را،دلتان خواست خودتان بروید ببینید،دیگر به من چه:)))))

شاید بعدا راجع به سه گانه اش هم مفصل برایتان روده درازی کنم.چاره ای هم ندارم.


الن.     می خوام بگم اگه خودتون انتخاب کنین که کاری رو انجام بدین،مشکلی نیست،چون انتخاب خودتونه،درسته؟آزادی انتخاب.

تایلر.   درسته.(فورا به خودش می آید)مگر اینکه انتخاب ادم انتخاب غلطی باشه.

الن.    چرا؟

تایلر.   چرا نداره،برای اینکه انتخاب غلط نشون میده من آدم ضعیفی هستم.

الن.   ضعیف بودن خیلی بده؟

تایلر.  خیلی،این.تو هنوز خیلی جوونی که بفهمی،ولی این شاید نابخشودنی ترین چیز ممکنه.ضعفضعف ریشه ی همه ی بدی هاست.ضعفه که مردم رو وادار می کنه ماشین های خارجی بخرن.باعث و بانی جنگ جهانی دوم همین ضعف بود.

(مکث کوتاهی می کند و الن در ان فاصله به این گفته ی تایلر فکر می کند.)


امیر:من میخوام برم تهران

مامان امیر:بری تهران؟مگه با توعه؟برو کاری که بهت گفتمو بکن.واینسا

امیر:نه من میرم تهران.کار دارم باید برم تهران.میرم سر راه به عمه محترم می گم بیاد.ولی قبلش باید برم تهران کار دارم می رم و بر می گردم

امیدوارم تو راه بمب بخوره تو فرق سرم بمیرم من!

مامان امیر:ببین تو رو خدا.

+:هه هه چی شد؟

مامان امیر:هیچی!


قیصر:"خیال می‌کنی چی می‌شه خان‌دایی.کسی از مردن ما ناراحت می‌شه؟نهسه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب رو بگن همه یادشون می ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم.همینطور که ما یادمون رفته. دیگه تو این دوره زمونه کسی حوصله داستان گوش کردنو نداره."


رضا:

نیگا کن! به من می‌گن رضا. من عین اولمم. همیشه هم همین ریختی بودم. به من می‌گن رضا موتوری! می‌فهمی خانم جون؟ اون فرخ خان الآن کت‌بسته تو دیوونه‌خونه جای منه. به من می‌گن رضا موتوری! رضا ه! من نمی‌تونم این ریختی مؤدب باشم. من یه جور دیگه‌ام. اگه می‌شِستم پاک آبروم پیش خودم می‌رفت. به درک که آبروی تو رفت! من اگه یه روز دعوا نمی‌کردم اون روز شب نمی‌شد! قالی رو همچین از تو اتاق نهارخوری بعد مهمونی می‌زدم که برنج داغ‌داغ روش بود! بعد گذاشتم کنار و شروع کردم از این سینما به اون سینما فیلم‌بری کردن. اون موقع ده تا سینما یه فیلم می‌ذاشتن. اما وقتی من باز دومرتبه رفتم سراغ ی که سینماها هر کدومشون تنهایی فیلم نشون می‌دادن.

 


بلا تار:

 من دو نوع فیلم می‌شناسم: فیلم خوب و فیلم گُه. من تفاوت رو بین یک کارگردان خوب که دارای حساسیت لازم نسبت به مردم هست و یک برده کریه که در حال انجام کاری مزخرف و منسوخ است می‌بینم، فقط برای اینکه ویترین این تجارت رو هرچه بیشتر جلوه‌گر کنه. ولی هالیوود چیه؟ درباره هالیوود با من صحبت نکنید. بروبچه‌های هالیوودی هم دارن فیلم‌های منو می‌بینن.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نصب و فروش سیستم های امنیتی هوشمند مجله اقتصادی از هنرستان ملک 1 دنیا از آن توست